کـــســـی که ســلــول انــفـــرادی را ســاخــت
مـــی دانــســـت ســـخــت تــــریــن کـــار انـــســـان
تحـــمـــل خــویــشتــن است . . .
کـــســـی که ســلــول انــفـــرادی را ســاخــت
مـــی دانــســـت ســـخــت تــــریــن کـــار انـــســـان
تحـــمـــل خــویــشتــن است . . .
اما
با این همه
تقصیر من نبود
که با این همه...
با این همه امید قبولی
در امتحان سادهْ تو رد شدم
اصلاً نه تو ، نه من!
تقصیر هیچ کس نیست
از خوبی تو بود
که من
بد شدم!
(قیصر امین پور)
من از اشکی که میریزد زِ چشم یار میترسم
از آن روزی که اربابم شود بیمار میترسم
همه ماندیم در جهلی شبیه عهد دقیانوس
من از خوابیدن منجی، درون غار میترسم !
رها کن صحبت یعقوب و کوری و غم فرزند
من از گرداندن یوسف سر بازار میترسم
همه گویند این جمعه بیا اما درنگی کن
از اینکه باز عاشورا شود تکرار میترسم!
شده کار حبیب من سحرها بهر من توبه
ز آه دردناکِ بعد استغفار میترسم
رازی نهفته در پس حرفی نگفته است
مگذار درد دل کنم و دردسر شود
ای زخم دلخراش لب از خون دل ببند
دیگر قرار نیست کسی باخبر شود
موسیقی سکوت صدایی شنیدنی است
بگذار گفتگو به زبان هنر شود
(فاضل نظری)
سجده در گوشه ایوان طلایی عشق است
نوکری بر سرکوی تو خدایی عشق است
هر کسی عاشق پابوسی لیلای خود است
در دم مرگ کنارم تو بیایی عشق است
ضامن آهوی صحرا شدنت جای خودش
اینکه در روز جزا ضامن مایی عشق است
پرواز می کنم که بگویم رسیده ام
هر چند آسمان شما را ندیده ام
من خود به اختیار قفس را شکسته ام
من خود به اختیار شما را گزیده ام
بر شانه های خستهء شیطان نریختم
بار گناه گندم و سیبی که چیده ام
باید صبور بین شما زندگی کنم
هر آنچه دیده ام بنویسم ندیده ام
له می شوم در آینه هر روز بیشتر
انگار که تمام خودم را جویده ام
آنقدر خسته ام که تصوٌر نمی کنید
آنقدر راه رفته که دیگر بریده ام
گاهی هوا برای نفس کم می آورم
گویی تمام خاک جهان را دویده ام
ای مردمی که پشت سرم حرف می زنید
من جور سادگی شما را کشیده ام...
(روشنک ارتیاعی)
کی خدا در خاطرات خلقتش خطی سـیاه
عـاقبت با بغـض دور نام انسـان می کـشد ؟؟
نه ! خدا تا لحظه ی مرگ از بشر مأیوس نیست
انتهای هـرزگی گاهـی به ایمان می کشد
خوب می دانم چـرا با مـن مدارا می کنی
جور جهل بره را همواره چوپان می کشد
برده داران خوب می دانند کار خویش را
برده وقتی سیر شد کارش به طغیان می کشد
(اصغر عظیمی مهر)
چه خوش است حال مرغی که قفس ندیده باشد
چه نکو تر آنکه مرغی ، ز قفس پریده باشد
پر و بال ما شکستند و در قفس گشودند
چه رها چه بسته مرغی که پرش شکسته باشند
پیشانیت سیاه مبادا به ننگ ها
ای ماه! ای مـــراد تمام پلنگ ها
ایــن بـرکـه ها بــرای تو بسیــار کـوچـک اند
جای تو نیست سینه ی این چشم تنگ ها
آراسته سـت ظاهر رنگیـن کمان ولی
چون ابرها حذر کن از این چند رنگ ها
یک روز تو در اوجی و یک روز دیگری
دنیا دهن کجی ست به الا کلنگ ها
من چند روز پیش دلـی را شکسته ام
من را به رسمیت بشناسید سنگ ها!
(علیرضا بدیع)
باز هـــم تسبیـــح بســـم اللـــه را گــــم کرده ام
شمس من کی می رسد؟ من راه را گم کرده ام
طره از پیشانی ات بردار ای خورشیدکم!
در شب یلدا مسیر مــاه را گــــم کرده ام
در میان مردمان دنبـــال آدم گشته ام
در میان کوه سوزن کاه را گم کرده ام
زندگی بی عشق شطرنجی ست در خورد شکست
در صف مشتـــی پیــــاده شــــاه را گــــم کــــرده ام
خواستــم با عقل راه خویش را پیدا کنم
حال می بینم که حتی چاه را گم کرده ام
زندگی آنقدر هـم درهم نبود و من فقط
سرنخ این رشته ی کوتاه را گم کرده ام…
(علیرضا بدیع)