پسرونه

۱۰۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «پسرونه» ثبت شده است

زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم

زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم

زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم

بر این تکرار در تکرار پایانی نمی بینم


به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم

ولی از خویشتن جز گردی به دامانی نمی بینم


چه بر ما رفته است ای عمر ؟ ای یاقوت بی قیمت !

 که غیر از مرگ گردنبند ارزانی نمی بینم


زمین از دلبران خالی ست یا من چشم و دل سیرم ؟

که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم


خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد

که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم


فاضل نظری


پ.ن:  - هیچوقت فکرشم نمیکردم سال نو اینجوری هم بگذره، انگار مثلا رعایت نکردن قوانین شروع سال یه جرم بزرگه، نداشتن سفره هفت سین توی بچگی یعنی نبودن سال خوب، ولی الان فکر کردن به رسم رسومات بیشتر مسخره میاد تا حس عذاب وجدان گرفتن از انجام ندادنشون 😅

- قبول دارم که برای حس خوبش آدم باید اون کاری که لازمه رو انجام بده، مثلا یکی از سفره هفت سین انداختن، سبزه انداختن لذت میبره، چرا که نه. اینکه چه اتفاقی می افته که این لذت وقتی مثلا نمیتونی اون کار رو انجام بدی جای خودش رو به عذاب وجدانِ انجام ندادن اون کار منجر میشه، هنوز به مکانیسمش پی نبردم، چطور ما میشیم برده ی اون کار، عجیبه 🤔

- پیش خودم فکر میکردم شاید جز دسته  « آنکس که نداند و بداند که نداند، لنگان خرک خویش به منزل برساند» هستم، یا یه وقتایی حس میکنم خود درونیم داره گولم میزنه و درواقع جز دسته  «آنکس که نداند و نخواهد که بداند، حیف است چنین جانوری زنده بماند» هستم 🤦‍♂️، شاید واقعا حیفه که زنده ام 😂

- تا حالا به حرف زدن فکر کردید؟ اگه حرف زدن اختراع نمی‌شد، دنیامون قشنگتر بود یا بدتر؟ اصلا اون موقع آدم چطور فکر می‌کرد وقتی واژه ای وجود نداشت؟ 🤔 

عجیبتر شد 😅 


۰۱ فروردين ۹۹ ، ۲۳:۲۶ ۴ نظر
مجنونِ لیلی
نیمی حریص پاکی و نیمی دگر پلید

نیمی حریص پاکی و نیمی دگر پلید

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۳ اسفند ۹۸ ، ۰۵:۲۰
مجنونِ لیلی
من از به جهان آمدنم دلگیرم

من از به جهان آمدنم دلگیرم

+ دچار سر دردی شدم که نمیدونم از کی شروع شده و درمانش چیه 🙄

+ هزارتا دلیل هست و شاید هر هزارتا دلیلشه 

+ خوندن کتاب هم چندان کمکی نکرد، چه بسا سردرگمی این کلاف زندگی رو بیشتر میکنه، هی استدلال جدید، هی دیدگاه جدید ولی تناقض اصلی سر جاشه، هدفی نیست که نیست لاکردار... 

+ ما چی داریم که خدا (اگه باشه و این خدایی باشه که به خوردمون دادن) بهش افتخار کرده، ما از حیوان هم بدتریم، آره خوب هم قاطیمون هست همونطور که توی حیوانات هم استثنا هایی هست، شاید ام من زیادی قاطی بدهاشم 🤦‍♂️، شایدم خودم خیلی بدم 😳

+ خاک تو سرت دنیا 😂 (همینقدر کوچه بازاری) 

+ شعر طولانیه ولی... 


لیلی بنشین خاطره ها را رو کن، لب وا کن و با واژه بزن جادو کن

لیلی تو بگو،حرف بزن،نوبت توست، بعد از من و جان کندن من نوبت توست

لیلی مگذار از دَم خود دود شوم، لیلی مپسند این همه نابود شوم

لیلی بنشین، سینه و سر آوردم، مجنونم و خوناب جگر آوردم

مجنونم و خون در دهنم می رقصد، دستان جنون در دهنم می رقصد

مجنون تو هستم که فقط گوش کنی، بگذاری ام و باز فراموش کنی

دیوانه تر از من چه کسی هست،کجاست، یک عاشق این گونه از این دست کجاست

تا اخم کنی دست به خنجر بزند، پلکی بزنی به سیم آخر یزند

تا بغض کنی،درهم و بیچاره شود، تا آه کشی،بند دلش پاره شود

ای شعله به تن،خواهر نمرود بگو، دیوانه تر از من چه کسی بود،بگو

آتش بزن این قافیه ها سوختنی ست، این شعر پُر از داغ تو آتش زدنی ست

ابیات روانی شده را دور بریز، این درد جهانی شده را دور بریز

من را بگذار عشق زمین گیر کند، این زخم  سراسیمه مرا پیر کند

این پچ پچه ها چیست،رهایم بکنید، مردم خبری نیست،رهایم بکنید

من را بگذارید که پامال شود، بازیچه ی اطفال کهنسال شود

من را بگذارید به پایان برسد، شاید لَت و پارَم به خیابان برسد

من را بگذارید بمیرد،به درَک، اصلا برود ایدز بگیرد،به درَک

من شاهد نابودی دنیای منم، باید بروم دست به کاری بزنم

حرفت همه جا هست،چه باید بکنم، با این همه بن بست چه باید بکنم

لیلی تو ندیدی که چه با من کردند، مردم چه بلاها به سَرم آوردند

من عشق شدم،مرا نمی فهمیدند، در شهر خودم مرا نمی فهمیدند

این دغدغه را تاب نمی آوردند، گاهی همگی مسخره ام می کردند

بعد از تو به دنیای دلم خندیدند، مردم به سراپای دلم خندیدند

در وادی من چشم چرانی کردند، در صحن حَرم تکه پرانی کردند

در خانه ی من عشق خدایی می کرد، بانوی هنر، هنرنمایی می کرد

من زیستنم قصه ی مردم شده است، یک تو، وسط زندگیم گم شده است

اوضاع خراب است،مراعات کنید، ته مانده ی آب است،مراعات کنید

از خاطره ها شکر گذارم، بروید، مال خودتان دار و ندارم، بروید

لیلی تو ندیدی که چه با من کردند، مردم چه بلاها به سرم آوردند

من از به جهان آمدنم دلگیرم، آماده کنید جوخه را، می میرم

در آینه یک مرد شکسته ست هنوز، مرد است که از پا ننشسته ست هنوز

یک مرد که از چشم تو افتاد شکست، مرد است ولی خانه ات آباد، شکست

در جاده ی خود یک سگ پاسوخته بود، لب بر لب و دندان به زبان دوخته بود

بر مسند آوار اگر جغد منم، باید که در این فاجعه پرپر بزنم

اما اگر این جغد به جایی برسد، دیوانه اگر به کدخدایی برسد

ته مانده ی یک مرد اگر برگردد، صادق،سگ ولگرد اگر برگردد

معشوق اگر زهر مهیا بکند، داوود نباشد که دری وا بکند

این خاطره ی پیر به هم می ریزد، آرامش تصویر به هم می ریزد

ای روح مرا تا به کجا می بری ام، دیوانه ی این سراب خاکستری ام

می سوزم و می میرم و جان می گیرم، با این همه هر بار زبان می گیرم

در خانه ی من پنجره ها می میرند، بر زیر و بم باغ، قلم می گیرند

این پنجره تصویر خیالی دارد، در خانه ی من مرگ توالی دارد

در خانه ی من سقف فرو ریختنی ست، آغاز نکن،این اَلَک آویختنی ست

بعد از تو جهان دگری ساخته ام، آتش به دهان خانه انداخته ام

بعد از تو خدا خانه نشینم نکند، دستان دعا بدتر از اینم نکند

من پای بدی های خودم می مانم، من پای بدی های تو هم می مانم

لیلی تو ندیدی که چه با من کردند، مردم چه بلاها به سرم آوردند

آواره ی آن چشم  سیاهت شده ام، بیچاره ی آن طرز نگاهت شده ام

هر بار مرا می نگری می میرم، از کوچه ی ما می گذری، می میرم

سوسو بزنی، شهر چراغان شده است، چرخی بزنی،آینه بندان شده است

لب باز کنی،آتشی افروخته ای، حرفی بزنی،دهکده را سوخته ای

بد نیست شبی سر به جنونم بزنی، گاهی سَرکی به آسمانم بزنی

من را به گناه بی گناهی کشتی، بانوی شکار، اشتباهی کشتی

بانوی شکار،دست کم می گیری، من جان دهم آهسته تو هم می میری

از مرگ تو جز درد مگر می ماند، جز واژه ی برگرد مگر می ماند

این ها همه کم لطفی  دنیاست عزیز، این شهر مرا با تو نمی خواست عزیز

دیوانه ام،از دست خودم سیر شدم، با هر کس همنام  تو درگیر شدم

ای تُف به جهان تا ابد غم بودن، ای مرگ بر این ساعت بی هم بودن

یادش همه جا هست،خودش نوش  شما، ای ننگ بر و مرگ بر آغوش شما

شمشیر بر آن دست که بر گردنش است، لعنت به تنی که در کنار تنش است

دست از شب و روز گریه بردار گلم، با پای خودم می روم این بار گلم

#علیرضا_آذر 


۲۵ بهمن ۹۸ ، ۱۸:۲۵ ۴ نظر
مجنونِ لیلی
نیاز دارم مدتی نباشم

نیاز دارم مدتی نباشم

نیاز دارم مدتی نباشم ؛

سفر کنم به جایی که هیچ کسی را نشناسم ،

به جایی که هیچ کسی مرا نشناسد ...

دور باشم و رها

سبُک باشم و آزاد ...

آدم هایی را ببینم ، که هیچ تصور بدی از آنها ندارم ،

مسیرهایی را بروم ، که تا به حال نرفته ام ،

عطرهایی را بزنم ، که تا به حال نزده ام ،

و لباس هایی را بپوشم ، که تا به حال نپوشیده ام ...

در مکان هایی بنشینم ، که هیچ خاطره ای را برایم زنده نمی کنند ،

موسیقی هایی گوش کنم ، که مرا یادِ کسی نمی اندازند ،

و نوشیدنی هایی بنوشم ، که مرا بیخیال تر از همیشه کنند ...

نه به کسی فکر کنم ،

نه نگرانِ چیزی باشم ،

نه از پیشامدِ پیش نیامده ای بترسم !

من نیاز دارم مدتی در خنثی ترین حالتِ ممکن باشم ...

#نرگس_صرافیان_طوفان‌


پ.ن: + این متن رو که میخونم نمیدونم چرا عنوان دومین پست قبلیم به عنوان جوابیه اش توی ذهنم تکرار میشه (من خود بلای خویشم، از خود کجا گریزم😞)

+ دلم اون مواد مخدر جدیده(دی ام تی) رو میخواد تجربه کنم که وارد دنیاهای موازی میشیم 😂 (حالا فعلا واسه شروع خوبه سیگاری بشم بعد )

+ هی پیش خودم میگم اخبار نخونم، نمیدونم چرا دلم نمیاد، انگار منتظر یه خبری هستم که نمیدونم چیه

+ منظور از عید توی تصویر بالا سال نوی میلادی نیستا 😅

۱۲ دی ۹۸ ، ۲۱:۰۱ ۴ نظر
مجنونِ لیلی
و من برای زندگی تو را بهانه میکنم

و من برای زندگی تو را بهانه میکنم

نشستم فکر کردم درد انسان را نفهمیدم

گذشتم از خودم اما خیابان را نفهمیدم


نشستم زیر چتر باغ و دیدم سیب می افتد

ولی منظور این کار درختان را نفهمیدم


جلوی چشم من دارا انارش را به سارا داد

چرا یک بار هم این درس آسان را نفهمیدم


برایم آبشاری ریخت روی شانه ها اما

حواسم پرت بود و باز جریان را نفهمیدم


گذشتم بی تفاوت از کنار جنگل شاتوت

گذشت و مزه ی قند فریمان را نفهمیدم


نشستم بارها از ابتدا عطار را خواندم

ولی منظور او از شیخ صنعان را نفهمیدم


درون کافه های گم شده در دود پایین شهر

دلیل هق هق یکریز قلیان را نفهمیدم


برای زندگی دنبال یک تعریف می گشتم

ولی تعبیر این خواب پریشان را نفهمیدم


تو در یک لحظه با لبخند حل کردی معما را

نپرس از من چه آمد بر سرم، آن را نفهمیدم

#عبدالحسین_انصاری

۰۹ دی ۹۸ ، ۱۸:۳۱ ۰ نظر
مجنونِ لیلی
من خود بلای خویشم، از خود کجا گریزم؟

من خود بلای خویشم، از خود کجا گریزم؟

از بس گلایه و غم از روزگار دارد

آیینه روزگاری است، گرد و غبار دارد


هر عابری در این شهر یک مرده ی عمودی است

این شهر تا بخواهید، سنگ مزار دارد


این آسمان بعید است، بی روشنا بماند

از بس ستاره های دنباله دار دارد


غم های بی نهایت، عشاق بی کفایت

من بی حساب دارم، او بی شمار دارد


در عین سر به زیری، سر مست و سربلند است

چون تاک هر که خانه بالای دار دارد


عشق اناری ام را از من ربود دارا

من عاشق انارم، سارا انار دارد

#سعید_بیابانکی


پ.ن: + وقتی به اصل فلسفه هم شک کنیم چی دیگه ته اش میمونه، یه هیچی نا محدود

+ اینو مینویسم که از ذهنم بری بیرون، تویی که داعیه دین و اسلامت میشه (هرچند بویی از اسلام نبردی) و لااقل روی کارهات اسم دین نزار، البته میزاری هم بزار دیگه که فرقی نداره، درواقع سمبل نفرت انگیز ترین مردی هستی که میشناسم، از حرفات، کارهات، حتی از این دینی که تو داری بیزارم. اون قدر نامردی درونت رخنه کرده که به خیانت کردن به همسر و دو تا دخترت اسم خدمت به اسلام میزاری و تو نمونه ای از جامعه آماری هستی که سرشون رو کردن توی برف . نه که مربوط به دینت باشه نه، چون دین هم یه فلسفه اس، یه اعتقاد، یه تفکره، یه روشه. توضیح بیشتری لازم نیست. بد هم برداشت شد مهم نیست 

+ همیشه پیش خودم میگم رفتار بقیه برام مهم نیست، آدم باید کار درست رو انجام بده ولی حتی دارم به همین هم شک میکنم، ما به کسی چیزی بدهکار نیستیم ولی فک میکنم باید جوری رفتار کنیم که به خودمون بدهکار نشیم (وارد دریایی از شک شدم، امیدوارم نخوام بابتش این ترم رو هم حذف کنم 😅) 

+ یه چیز خوبی رو به عنوان هدف انتخاب کرده بودم، بهم ریخت و منو رو هم بهم ریخت ولی امیدوارم درست بشم و درست بشه

+ دلم برای بچگی، اون موقعی که توی ایوون خونه دراز میکشیدم و با چشمای نیمه باز زنبورک های تخیلی رو میدیدم تنگ شده

+ یه مدت وبلاگ نویسی و طراحی سایت، یه مدت حجم سازی مقوایی و یه مدت روبیک شده بودن منبع انرژی و ریکاوریم، ولی شعر تنها موردیه که همچنان ثابت مونده، به قول  «سیده مریم خامسی» که گفته :" شاید شعرها قرصهای سفید کاغذی باشند برای تسکین درد دل ها..." 

+ چوم!!؟

۲۲ آذر ۹۸ ، ۰۷:۲۰ ۱ نظر
مجنونِ لیلی
به کلِ فلسفه ی اعتماد شک دارم

به کلِ فلسفه ی اعتماد شک دارم

به عقل جمعیت با سواد شک دارم 

به عشق،  هرچه که داد و نداد شک دارم 


به آسمان و زمینِ منِ هوایی تو 

به عمر آدمِ رفته به باد شک دارم 


به تو که داعیه ی فهم بیشتر داری 

به خود به آینه خیلی زیاد شک دارم 


به انتزاع و تخیل به پیچش ذهنی 

به کلِ فلسفه ی اعتماد شک دارم 


چقدر جای تو خالیست در تمام تنم

چقدر من به همین اعتیاد شک دارم 


 شکسته اند پر هرکه اهل پرواز است 

سکوت کن که به هر انتقاد شک دارم 


بهشت را به بهانه نمی دهند و تویی 

اگر بهانه به روز معاد شک دارم 

#سید_مهدی_نژاد_هاشمی


احمق ها بی درد نیستند؛ تنها دردی که ندارند درد دانایی است. 

"لودویگ ویتگنشتاین"

۱۴ آذر ۹۸ ، ۱۴:۴۶ ۰ نظر
مجنونِ لیلی
مرد در حال جنگ

مرد در حال جنگ

ترس قبل از شکست را تنها 

مرد در حال جنگ می فهمد 


حال یک کوه رو به ریزش را 

اولین خرده سنگ می فهمد

#رویا_ابراهیمی


و اینکه:

نشستم چای خوردم، شعر گفتم، شاملو خواندم

اگر منظورت اینها بود، خوبم... بهترم یعنی!

#مهدی_فرجی


پ.ن نداره ،همینه که هست 

باید دید مبارزه چطور پیش میره

۱۲ آذر ۹۸ ، ۰۰:۰۰ ۲ نظر
مجنونِ لیلی
گاه گاهی با خودم نامهربانی میکنم

گاه گاهی با خودم نامهربانی میکنم

+ امروز داشتم با بریده های کتاب هام توی طاقچه تجدید خاطره می کردم (طاقچه منظورم نرم افزار طاقچه اس ، خودم انقدری بزرگ شدم که توی طاقچه جام نشه :) ) اکثرا کتاب های طنز بود و طنز چیزی بود که میتونست منو ... 
+ اصن چرا اینو بگم، اخرین بریده از آخرین کتاب طنزی که خوندم رو میزارم و جالب بود برام که بعد از اون دیگه کتاب هام رنگ بوی فلسفی گرفته. با اینکه افکار نیمه فلسفی-دینی از دوران دبیرستان تا حالا همراهیم میکردند (یعنی آخه انقد دیگه سمج :/ ) ولی این چند ساله به اوج رسیدن و انگار منتظرن بلاخره این بحث رو جمع بندی کنم و مثل اون کتاب ها بزارم کنار ولی این موضوع ته بندی نداره ، پایان بازه

از کتاب پرتغال در جعبه ابزار نوشته احمد ملکوتی خواه: 
” از وقتی رودربایستی را با خودم کنار گذاشتم، اعتماد به نفسم نابود شد. آدم اگر نفسش را بشناسد، هیچ‌وقت به آن اعتماد نمی‌کند. از وقتی با خودت صادق بشوی، شفاف و شکننده می‌شوی. شکنندگی برای مرد خوب نیست. اما بچۀ ناخواستۀ صداقت است. یک شب، فقط یک شب که با خودت صادق باشی، فردایش صاحب یک روح شکننده شده‌ای.  از وقتی اراده می‌کنی ادا در نیاوری، بدبین می‌شوی. ناامن می‌شوی. مدام فکر می‌کنی دیگران دارند بازی می‌کنند و نمایش اجرا می‌کنند و چیزی که نمی‌فهمند، می‌گویند. مرز صداقت و حسادت گم می‌شود. خیلی وقت است تنها جایی که امن و آرامم، یک فضای نیم‌متر در نیم‌متر، پیش لپ‌تاپ خاموش. طنز، سنگری است برای پناه گرفتن از شرّ انواع دروغ و دورویی. طنز، وطن انسان‌هایی است که از غیرنماییِ خود خسته‌اند. می‌خواهند خودشان باشند حتی اگر «خود» شان کوچک است. اگر دوباره دیدی کسی در مرز دیوانگی و دلقک‌بازی اقامت کرده بود، مسخره و ملامتش نکن. بهشت یک درِ پشتی دارد برای ورود دلقک‌ها. “

+ شاید طنز دوس داشتنم برای گمراهی اون سوال درونیم بوده نمیدونم شاید هم :
 " خنده بر لب میزنم تا کس نداند راز من 
ورنه این‌دنیا که ما دیدیم، خندیدن نداشت "

+ و شاید هم فقط یه جنگ درونیه که فقط این سری ول کن نیست:
" گاه گاهی با خودم نامهربانی میکنم
با خودم لج می کنم با غم تبانی میکنم "

+ مهم نیست، بی خیالش (بیا ، الان داره از درون داد میزنه اگه گذاشتم :| )
+ کاش بریده های کتاب هایی که خونده بودم رو میگذاشتم اینجا (حالا انگار چقدرم کتاب خوندم :| )

۰۸ آذر ۹۸ ، ۱۸:۵۰ ۸ نظر
مجنونِ لیلی
سخته یه روز کسی بفهمه

سخته یه روز کسی بفهمه

خستم از این حال خرابم مثل همیشه بی قرارم
بجز یه ساعت فکر راحت حسرت هیچی رو ندارم
من چه بجنگم چه نجنگم کل این بازی رو باختم
 
 
پ.ن: امشبم از اون شباس
این آهنگ باید صد بار تکرار بشه تا ول کن بشه
اگه بشه تازه
۰۷ آذر ۹۸ ، ۲۳:۲۲ ۱ نظر
مجنونِ لیلی