پسرونه

۱۰۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «پسرونه» ثبت شده است

این زمین خانه حیرانی نیست

این زمین خانه حیرانی نیست

شک کرده ام به زهد ابوذر فروش ها

ایمان باد کردهء باور فروش ها


شک کرده ام به اینکه چرا دور زندگی

دیوار می کشند فقط در فروش ها


با هر که عهد بسته ام ای دوست، نام او

افزوده شد به صنف برادر فروش ها


آنقدر ساده ام که برای تبسمی

سر می کشم به کوچه ی خنجر فروش ها


صد خاکریز بین من و دل کشیده اند

این روزها قبیله ی سنگر فروش ها


با وعده ی بهشت چرا زندگی کنم

یک عمر در جهنم منبر فروش ها

#عبدالحسین_انصاری


پ.ن: + فعلا گیر دادم به شعرهای این شاعر عزیز، حرف دله 👌

+ خوبه که بعضیاتون راحت یه سری اعتقادات رو قبول میکنید و به هیچی شک و تردید ندارید 😐 این نقص در واقع یه نوع آپشن براتون حساب میشه 😅 کیفش رو بکنید 

+ واقعا چه جوری؟ 🤔 فرمولش چیه؟ به ما هم بگید (مثلا من خیلی حالیمه 😒) 

+ میشه مثلا به  «هدف زندگی، هدف خلقت، اصن خدایی هست یا نه، چرا خودکشی نکنیم که تموم شه بره، این همه بلم بشو توی دنیا، این همه هیچی نبودنمون توی این همه مخلوقات و این همه احساس خود برتر بینیمون و...» فکر نکرد؟ 

+ حالتم مدت هاست اینجوره که :

در من انگار کسی در پی انکار من است

+ نمیدونم این کس کیه یا چیه ولی خیلی رو مخه، حتی نمیدونم اینکار خوبه یا بد، میترسم شبیه همون ضد فریبکار فاضل خان نظری باشه که گفت:

"من ضدی دارم

 آن‌قدر فریب‌کار که آن را

 «خود»پنداشته‌ام

حالا

 من از خود برای تو شکایت آورده‌ام" 

+ خلاصه اینکه این حس حال اگه خوب یا بد هست،اگه حتی شبیه ناامید ها و پوچگرا ها به نظر بیام (که واقعا هم اینطور نیس) کم نمیشه تا به جوابی برسه، جوابی قانع کننده 

+ این شک و شبه خیلی ام بد نیست به قول ویل دورانت توی کتاب درباره معنی زندگی:

" هیچ کس حق ندارد اعتقاد بورزد، مگر آنکه شاگردی شک را کرده باشد." 

+البته این موقعیتم حس بدی نیس، چون نه حس شادی مطلق برام معنی میده و نه حس غم مطلق، همه اتفاق ها حسشون توی فضای ما بین این دو هست، رو به بی تفاوتی مطلق، ولی آدم دیگه یه جایی خسته میشه 😔. حوصله شرح قصه نیست... (این همه حرف زدم تازه میگم حوصله اش نیست 😐) 


از فلسفه تا سفسطه یک عمر دویدم

آخر نه به اقرار رسیدم نه به انکار

#فاضل_نظری 


۰۶ آذر ۹۸ ، ۲۳:۲۹ ۶ نظر
مجنونِ لیلی
با احتیاط حمل شود جان شکستنی است

با احتیاط حمل شود جان شکستنی است

« با احتیاط حمل شود »، جان شکستنی است

این جام لب پریده ارزان شکستنی است


نگذار وا شود همه جا سفره دلت

این روزها عجیب نمکدان شکستنی است


وقتی نگاه می کنم از پشت پنجره

با چشم های خیس، خیابان شکستنی است


بی دست های گرم تو با یک نسیم هم

انگشت های ترد درختان شکستنی است


وقتی که حکم، حکم تو باشد، بدون شک

در دست شاه، شیشه قلیان شکستنی است


هربار مژه های تو را دیده‌ام، عجیب

حس کرده‌ام که میله زندان شکستنی است


اینقدر با غرور نگاهم نکن، که دل

مثل حباب کوچک باران شکستنی است


#عبدالحسین_انصاری 

۰۴ آذر ۹۸ ، ۱۲:۵۷ ۵ نظر
مجنونِ لیلی
آدم ها تاریخ انقضاء ندارند

آدم ها تاریخ انقضاء ندارند

" آدم ها تاریخ انقضاء ندارند

یک روز از خواب بیدار می شوند و می‌بینند خراب شده اند

دیگر خوش نمی گذرد

وقت خوش نیست

بیهوده توی تاریخ کش می آیند و در بستر زمان طول می‌کشند 

الکی طول می‌کشند "

از کتاب "پرتغال در جعبه ابزار"


پ.ن: این مرحله "که چی بشه؟" زندگی کی میره مرحله بعدش؟ 😒


من سوالم پر پرسیدن و بی هیچ جواب

مرده شور من این روز و شب و حال خراب

۰۳ آذر ۹۸ ، ۰۸:۰۵ ۲ نظر
مجنونِ لیلی
ما به تکرار خطا استادیم

ما به تکرار خطا استادیم

‏یکی از باگ‌های آدما عدم توانایی در فکر نکردن به هیچیه! به نظر آسون میاد ولی محاله بتونی به هیچی فکر نکنی.

 سرم داره از فکر میشکافه 

میشه ول کنی یه دقیقه

پ.ن: در شاًن دلم نیست که دلتنگی خود را به سر و سینه بکوبد

۰۱ آذر ۹۸ ، ۲۱:۵۲ ۳ نظر
مجنونِ لیلی
آن سبزه‌ زندگانی بود

آن سبزه‌ زندگانی بود

آن سبزه‌ کز ضخامت سیمان گذشت‌

و قشر سنگی را

در کوچه‌ی شبانه‌ی بابُل‌

تا منتهای پرده‌ی بودن‌ شکافت‌

آن سبزه زندگانی بود...

#طاهره_صفارزاده


جهان پیوسته تا کی بر مدار ظلم می گردد

مگر در هم بریزد رادمردی این توالی را

#فاضل_نظری

۰۱ آذر ۹۸ ، ۱۱:۴۱ ۱ نظر
مجنونِ لیلی
از من دو-سه خط، سکوت باقی مانده!

از من دو-سه خط، سکوت باقی مانده!

نوعی بی خیالی هست که معمولا بعد از انتظار کشیدن های طولانی پیش می آید...

بعد از مدتها تلاش کردن 

دویدن و به در و دیوار زدن 

بعد از مدتها خواستن بی نتیجه!


یکدفعه احساس می کنی خسته ای، 

بریده ای، دیگر توانش را نداری و هیچ چیز برایت مهم نیست...

به اینجا که میرسی فقط دلت میخواهد تماشا کنی 

برایت فرقی نمیکند رسیدن یا نرسیدن...

آمدن یا نیامدن، ماندن یا رفتن...

به اینجا که میرسی

نه دلتنگ می شوی نه دلخوش...

می گویی بی خیال!

و این بی خیالی غمگین ترین حس دنیاست...!


پ.ن: یکی نوشته بود اگه خدا شاهده پس کی قاضیه؟

۳۰ آبان ۹۸ ، ۱۴:۲۳ ۲ نظر
مجنونِ لیلی
‏بیا و برایم کمی از خودم بگو...

‏بیا و برایم کمی از خودم بگو...

‏بیا و برایم کمی از خودم بگو... 

من به یادش نمی‌آورم نازنین...

 یک جایی لابلای «ایشالا خیره» و «این نیز بگذرد» خودم را فراموش کردم تا همه چیز را راحت‌تر بپذیرم. 

نگفته بودند آنکه بیشتر می‌پذیرد، زودتر تمام می‌شود...

۲۹ آبان ۹۸ ، ۱۲:۰۷ ۲ نظر
مجنونِ لیلی
سعدی این منزل ویران چه کنی، جای تو نیست

سعدی این منزل ویران چه کنی، جای تو نیست

بغض کردیم و حسودان جهان شاد شدند

دلمان تنگ شد وقافیـه ها ریخت به هم...


من که هرگز به تو نارو نزدم حضرتِ عشق؛

پس چرا زندگی ساده ی ما ریخت به هم...!

#امید_صباغ‌نو


حق مطلب رو فاضل نظری ادا کرد اونجا

که گفت:

دلم بدون تو غمگین و با تو افسردست

چه کرده ای که ز بود و نبودت آزردست


۲۷ آبان ۹۸ ، ۱۴:۳۰ ۴ نظر
مجنونِ لیلی
من بلد نیستم خودم باشم...

من بلد نیستم خودم باشم...

کارلوس فوئنتس :

می‌دانید؟ مدتی که می گذرد

آدم زندگی خودش ته می کشد و فقط به وساطت زندگی دیگران زندگی می کند...


چارلز بوکوفسکی:

و نمی‌دانستم آیا این اندوه است که ما را به تفکر وا می‌دارد یا تفکر است که ما را اندوهگین می‌کند! 


دیالوگ فیلم ‏Inception 2010 : 

‏انعطاف پذیرترین انگل چیه؟

‏یه باکتری؟ یه ویروس؟ یه کرم روده؟

‏نه یک فکر!!! 

‏انعطاف پذیر و مسریه وقتی یک فکر در مغز جا گرفت، نابود کردنش تقریبا غیر ممکنه!


 


پ.ن: ترکیبی از این سه جمله شده بخشی از افکار و روحیاتی که باید باهشون کلنجار برم

۲۵ آبان ۹۸ ، ۰۷:۴۰ ۰ نظر
مجنونِ لیلی
همیشه درد اینجا بود، او من را نمی‌فهمید

همیشه درد اینجا بود، او من را نمی‌فهمید

شبیه شیشه بود؛ اما شکستن را نمی‌فهمید..

تمام درد اینجا بود، او من را نمی‌فهمید..


خودش با خنده‌هایی؛ تلخ بند کفش من را بست..

وگرنه پای من؛ تردید ماندن را نمی‌فهمید..


اگر تنها رفیقم هر کسی، غیر از صداقت بود..

دلم اینقدر ارزشهای؛ دشمن را نمی‌فهمید..


وجود شعر در دنیای؛ ماشینی غنیمت بود..

وگرنه هیچ مردی؛ در جهان زن را نمی‌فهمید..


سکوتم کوهی؛ از حرف و نگاهم خیس ماندن بود..

ولی او فرق؛ شب با روز روشن؛ را نمی‌فهمید..


من او را خوب فهمیدم، کمی عاقل‌تر از من بود..

همیشه درد اینجا بود، او من را نمی‌فهمید..


#علی_صفری


پ.ن: در دلم غوغاست اما راز داری بهتر است

۲۲ آبان ۹۸ ، ۱۶:۱۹ ۱ نظر
مجنونِ لیلی