شک کرده ام به زهد ابوذر فروش ها

ایمان باد کردهء باور فروش ها


شک کرده ام به اینکه چرا دور زندگی

دیوار می کشند فقط در فروش ها


با هر که عهد بسته ام ای دوست، نام او

افزوده شد به صنف برادر فروش ها


آنقدر ساده ام که برای تبسمی

سر می کشم به کوچه ی خنجر فروش ها


صد خاکریز بین من و دل کشیده اند

این روزها قبیله ی سنگر فروش ها


با وعده ی بهشت چرا زندگی کنم

یک عمر در جهنم منبر فروش ها

#عبدالحسین_انصاری


پ.ن: + فعلا گیر دادم به شعرهای این شاعر عزیز، حرف دله 👌

+ خوبه که بعضیاتون راحت یه سری اعتقادات رو قبول میکنید و به هیچی شک و تردید ندارید 😐 این نقص در واقع یه نوع آپشن براتون حساب میشه 😅 کیفش رو بکنید 

+ واقعا چه جوری؟ 🤔 فرمولش چیه؟ به ما هم بگید (مثلا من خیلی حالیمه 😒) 

+ میشه مثلا به  «هدف زندگی، هدف خلقت، اصن خدایی هست یا نه، چرا خودکشی نکنیم که تموم شه بره، این همه بلم بشو توی دنیا، این همه هیچی نبودنمون توی این همه مخلوقات و این همه احساس خود برتر بینیمون و...» فکر نکرد؟ 

+ حالتم مدت هاست اینجوره که :

در من انگار کسی در پی انکار من است

+ نمیدونم این کس کیه یا چیه ولی خیلی رو مخه، حتی نمیدونم اینکار خوبه یا بد، میترسم شبیه همون ضد فریبکار فاضل خان نظری باشه که گفت:

"من ضدی دارم

 آن‌قدر فریب‌کار که آن را

 «خود»پنداشته‌ام

حالا

 من از خود برای تو شکایت آورده‌ام" 

+ خلاصه اینکه این حس حال اگه خوب یا بد هست،اگه حتی شبیه ناامید ها و پوچگرا ها به نظر بیام (که واقعا هم اینطور نیس) کم نمیشه تا به جوابی برسه، جوابی قانع کننده 

+ این شک و شبه خیلی ام بد نیست به قول ویل دورانت توی کتاب درباره معنی زندگی:

" هیچ کس حق ندارد اعتقاد بورزد، مگر آنکه شاگردی شک را کرده باشد." 

+البته این موقعیتم حس بدی نیس، چون نه حس شادی مطلق برام معنی میده و نه حس غم مطلق، همه اتفاق ها حسشون توی فضای ما بین این دو هست، رو به بی تفاوتی مطلق، ولی آدم دیگه یه جایی خسته میشه 😔. حوصله شرح قصه نیست... (این همه حرف زدم تازه میگم حوصله اش نیست 😐) 


از فلسفه تا سفسطه یک عمر دویدم

آخر نه به اقرار رسیدم نه به انکار

#فاضل_نظری