پسرونه

۱۰۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «پسرونه» ثبت شده است

اینهمه دلتنگی نمی تواند فقط مال همین عصر باشد

اینهمه دلتنگی نمی تواند فقط مال همین عصر باشد

معشوقه ی خواجه ای بوده ام شاید

روزگاری در بلخ یا قونیه

و یا تمام دلخوشی تاجری در ونیز .


سوز صدای خنیاگر پیری بوده ام شاید 

در بزم پادشاهان جوان؛

و یا تمام رویای یک سرباز رومی

در چکاچک شمشیرها ی جنگ


به گمانم 

بازرگانی

از همه ی بندر ها و خلیج ها و بار اندازها

عبورم داده در سینه اش زمانی؛


به گمانم

چوپانی

برای همه ی بره های معصومش

در دره های دور

یادم را نی زده روزی؛



شک دارم 

که مر ا تنها تو زاده باشی مادر

معشوق مرا روزی

راهزنان به غارت برده اند

معشوق مرا 

روزی، دریایی در خود غرق کرده است

معشوق مرا 

روزی چکاچک شمشیر ها ... با آخرین 

مکتوب عاشقانه ی من در جیبش.

 

بی گمان یک بار سر زا رفته ام

بی گمان یک بار گرگی مرا دریده است

بی گمان یکبار به رودخانه پرتاب شده ام

بی گمان یکبار در زمین لرزه ای ...

با اولین نطفه ی یک انسان در تنم 


یقین که 

اینهمه دلتنگی نمی تواند

فقط مال همین عصر باشد


مال همین غروب سه شنبه ی شهریور ماه ... 

#رویا_شاه_حسین_زاده


پ.ن: 

دلتنگم و با هیچکسم میل سخن نیست

کس در همه آفاق به دلتنگی من نیست


البته اینم بگم خط آخر به صورت زیر بود تغییر داده شده با شرمندگی

مال همین غروب چهارشنبه ی دی ماه ...

۲۰ شهریور ۹۷ ، ۱۷:۳۲ ۷ نظر
مجنونِ لیلی
شاعر شکست خورده طوفان واژه هاست

شاعر شکست خورده طوفان واژه هاست

با اشک هاش دفتر خود را نمور کرد 

در خود تمام مرثیه ها را مرور کرد


ذهنش ز روضه ها ی مجسم عبور کرد

شاعر بساط سینه زدن را که جور کرد 


احساس کرد از همه عالم جدا شده است 

در بیت هاش مجلس ماتم به پا شده است 


در اوج روضه خوب دلش را که غم گرفت 

وقتی که میز و دفتر و خودکار دم گرفت 


وقتش رسیده بود به دستش قلم گرفت 

مثل همیشه رخصتی از محتشم گرفت 


باز این چه شورش است که در جان واژه ها ست 

شاعر شکست خورده طوفان واژه هاست 


بی اختیار شد قلمش را رها گذاشت 

دستی زغیب قافیه را کربلا گذاشت 


یک بیت بعد ، واژه ی لب تشنه را گذاشت 

تن را جدا گذاشت و سر را جدا گذاشت 


حس کرد پا به پاش جهان گریه می کند 

دارد غروب فرشچیان گریه می کند 


با این زبان چگونه بگویم چه ها کشید 

بر روی خاک و خون بدنی را رها کشید 


او را چنان فنای خدا بی ریا کشید 

حتی براش جای کفن بوریا کشید 


در خون کشید قافیه ها را ، حروف را 

از بس که گریه کرد تمام لهوف را 


اما در اوج روضه کم آورد و رنگ باخت 

بالا گرفت کار و سپس آسمان گداخت 


این بند را جدای همه روی نیزه ساخت

"خورشید سر بریده غروبی نمی شناخت


بر اوج نیزه گرم طلوعی دوباره بود" 

اوکهکشان روشن هفده ستاره بود


خون جای واژه بر لبش آورد و بعد از آن ...

پیشانی اش پر از عرق سرد و بعد از آن ...


خود را میان معرکه حس کرد و بعد از آن ...

شاعر برید و تاب نیاورد و بعد از آن ...


در خلسه ای عمیق خودش بود و هیچ‌کس 

شاعر کنار دفترش افتاد از نفس...


#سید_حمیدرضا_برقعی


پ. ن:یکی از شعر های محرمی که هیچوقت یاد اولین باری که خوندمش رو فراموش نمیکنم. دست مریزاد آقای برقعی

۲۰ شهریور ۹۷ ، ۱۶:۱۶ ۱ نظر
مجنونِ لیلی
از دست تو امشب شده فکرم متلاشی

از دست تو امشب شده فکرم متلاشی

از دست تو امشب شده فکرم متلاشی

آرام نگیرم ، مگر از من شده باشی


چشمان تو معمار غزلهای بدیل است

بدنیست مرا جنس نگاهت بتراشی


جنجال به پا کرده ای و متن خبر ها

محتاج نباشند از این پس به حواشی 


نفرین نکن از دور مرا جان عزیزت !

درد است نمک بر جگر پاره بپاشی!


یک نیمه پر از دردم و یک نیمه پر از غم

سخت است تو هم روح و تنم را بخراشی!


مجموعه ای از درد و غم  و رنج و عذابم 

مجموعه ای از اینکه تو باشی و نباشی...


#سیدمهدی_نژادهاشمی

۲۰ شهریور ۹۷ ، ۰۵:۰۳ ۵ نظر
مجنونِ لیلی
دیگر کمتر رویا می بافم

دیگر کمتر رویا می بافم

روزها می گذرند! 

و من هر روز

دنیا را بیشتر می شناسم

عاقل تر می شوم 

و محتاط تر! 

دیگر کمتر رویا می بافم 

دیرتر آدمها را باور میکنم

کمتر از زشتیها تعجب میکنم

بیشتر احساساتم را نادیده می گیرم;


روزها می گذرند 

و من هر روز...


بیشتر از دنیای سادگی ام فاصله می گیرم

:(


۱۹ شهریور ۹۷ ، ۲۰:۴۰ ۳ نظر
مجنونِ لیلی
تو ز من خسته و من از تو بسی خسته‌ترم

تو ز من خسته و من از تو بسی خسته‌ترم

روز و شب زمزمه‌ پرداز غم خویشتنیم

بهر ما خسته دلان زمزمه‌ی چنگ که نیست


بر لب ما نبود جز نفس سرد سکوت

در شب ما غزل مرغ شباهنگ که نیست


چشم پر اشک مرا چون نگری طعنه مزن

گریه در خلوت تنهایی خود ننگ که نیست


ما عقابانِ فلک، سیر جهان پیماییم

عرصه‌ی بال و پر ما قفس تنگ که نیست


تو ز من خسته و من از تو بسی خسته‌ترم

سر خود گیر و برو ما و تو را جنگ که نیست


من غزل‌خوان بهارم تو بدآواز خزان

قول ما و تو در این نغمه هماهنگ که نیست


عشقبازیست نه بازی، که مرا مات کنی!

نازنینا دل من صفحه‌ی شطرنج که نیست


چشم گریان تو آتش فکند بر دل من

تاب این غصه ندارم دلم از سنگ که نیست


گل گلزار غزل جامه‌ی صدرنگ منست

چو منی را هوس جامه‌ی صدرنگ که نیست


#مهدی_سهیلی


پ.ن: واقعا این اشعار حرفی برای پیوست کردن نمیزارند 


۱۸ شهریور ۹۷ ، ۱۵:۰۵ ۵ نظر
مجنونِ لیلی
این همه شعر نوشتیم برای چه کسی؟

این همه شعر نوشتیم برای چه کسی؟

گوش دادن به چه حرفی؟ به صدای چه کسی؟

این همه شعر نوشتیم برای چه کسی؟


آن که بخشید کسی داشت که جبران بکند!

ما ببخشیم عطا را به لقای چه کسی؟


#یاسر_قنبرلو


پ. ن:  چند خط درد دل نوشتم ولی به ما نیومده نوشتنش اینجا ،پاکش کردم 

شاید زمان دیگه جای دیگه

بهتره اینجا رو شعر سراش کنم 


۱۸ شهریور ۹۷ ، ۰۷:۴۴ ۴ نظر
مجنونِ لیلی
فال من را نگیر، می دانم، زندگی قهوه ای تر از این هاست!

فال من را نگیر، می دانم، زندگی قهوه ای تر از این هاست!

حلق خود را چارپاره کنی

شعر تنها رسانه ات باشد

توی شهری که بی ادب شده است

ادبیات خانه ات باشد


دستمالی سیاه برداری

چیزی از صلح و جنگ بنویسی

متناقض نمای غم باشی

زشت ها را قشنگ بنویسی


پیشگو باشی و بفهمانی

که غروب از طلوع معلوم است

به کجا می روم که در این راه

تهِ خط از شروع معلوم است


تلخ مثلِ همین که می نوشی

واقعیت برای غمگین هاست

فال من را نگیر، می دانم

زندگی قهوه ای تر از این هاست!


گفتی از غصه دست بردارم

از گل و عشق و خانه بنویسم

تو خودت را به جای من بگذار

با کدامین بهانه بنویسم؟


در سرم دردِ شب نخوابی هاست

دردِ (شک می کنم به ... پس هستم!)

افه شاعرانه من نیست

دستمالی که بر سَرَم بستم


دست بردار از سرم لطفا

حرف هایت فقط سیاهی داد

وقتی از (من) سوال می پرسند

(تو) جوابِ مرا نخواهی داد


شعر تنها جوابگوی من است

نوزده سال و این همه سختی؟!

مثل دالی بدون مدلول است

شعر گفتن بدون بدبختی!


حلق خود را چارپاره کنی

شعر تنها رسانه ات باشد

توی شهری که بی ادب شده است

ادبیات خانه ات باشد!


#یاسر_قنبرلو

۱۸ شهریور ۹۷ ، ۰۳:۰۵ ۰ نظر
مجنونِ لیلی
ولی پلنگ، پلنگ است اگر چه خسته و تنها

ولی پلنگ، پلنگ است اگر چه خسته و تنها

به‌جز هوای رهایی به سر نداشته باشی

هوس کنی بپری بال و پر نداشته باشی


میان معرکه عمری پلنگ باشی و حالا

برای هیچ غزالی خطر نداشته باشی


خطر که هیچ... وجودت تمام بود و نبودت

اثر نداشته باشد، اثر نداشته باشی


تمام شب به تماشا به ماه چشم بدوزی

ولی برای پریدن جگر نداشته باشی


شب این شب ظلمانی احاطه‌ات کند اما

دو چشمِ شب‌شکنِ شعله‌ور نداشته باشی


خلاصه کرک و پرت را زمانه ریخته باشد

تو از غرور خودت دست برنداشته باشی


نگو که از تو گذشته - اگرچه مثل گذشته

هوای خون و خطر آن‌قَدَر نداشته باشی -


ولی پلنگ، پلنگ است اگرچه خسته و تنها

اگرچه چیزی از آن شور و شر نداشته باشی


#بهروز_یاسمی

۱۷ شهریور ۹۷ ، ۱۵:۵۳ ۱ نظر
مجنونِ لیلی
اشک قصا‌ب‌های با احساس ، روی خط‌ های سوره‌ی بقره

اشک قصا‌ب‌های با احساس ، روی خط‌ های سوره‌ی بقره

گوشه‌ی قبر زندگی کردن

زنده ماندن به جرم بی‌کفنی

وسط زورخانه چرخیدن

له شدن زیر میل بافتنی!

مثل یک اسب پیر منتظرم

کاش تیر خلاص را بزنی


شکل یک میزبان اجباری

زیستن لابلای انگل‌ها

نقش منفی کوچکی بودن

زیر شلاق نقش اول‌ها

با دعای شما برنده شدن

در دوی استقامت شل‌ها!


اشک قصا‌ب‌های بااحساس

روی خط‌های سوره‌ی بقره

آخر کارتونِ تکراری

ازدواج پری و گربه نره!

به تو و عشق معتقد بودن

وسط تختخواب صدنفره!


روز و شب با رژیم جنگیدن

بعد از آن قرص لاغری خوردن

مست پیمانه‌ی دعا بودن

توی مسجد سکندری خوردن

سهم آب جنوب ایران را

وسط رقص بندری خوردن!


در جوانی سیاه پوشیدم

کوچه‌هامان فقط محرّم داشت

کیسه بوکسی هزار تکه شدم

زندگی مشت‌های محکم داشت

پشت هر شعر گریه می‌کردم

ادبیات لعنتی غم داشت


وسط حلقه‌ی مترسک‌ها

یک کلاغ سیاه بخت شدم

سیب را چیدم و زمین خوردم

آدم روزگار سخت شدم

توی پاییزهای بعد از تو

غمِ نارنجی درخت شدم


هرکجا زندگی قدم می‌زد

مرگ مشغول رفت و آمد بود

توی شادی اگرچه جمع شدیم

گریه‌هامان همیشه مفرد بود

آخر داستان نفهمیدیم

زندگی خوب بود یا بد بود...


#حامد_ابراهیم_پور


۱۷ شهریور ۹۷ ، ۱۱:۱۷ ۱ نظر
مجنونِ لیلی
عشق شد ساده ترین شکل فروپاشی ها

عشق شد ساده ترین شکل فروپاشی ها

بدنت بکرترین سوژه نقاشی ها

و لبت منبع الهام غزل پاشی ها


با نگاهت همه زندگی ام بر هم ریخت

عشق شد ساده ترین شکل فروپاشی ها


چشم تو هر طرف افتاد فقط کشته گرفت

مثل چاقو که بیفتد به کف ناشی ها


ماهی قرمزم و دلخوشی ام این شده که

عکس ماه تو بیفتد به تن کاشی ها


بنشین چای بریزم که کمی مست شویم

دلخوشم کرده همین پیش تو عیاشی ها


آرزویم فقط این است بگویم سر صبح

عصر هم منتظر آمدنم باشی ها!


#علی_صفری

۱۶ شهریور ۹۷ ، ۱۱:۴۸ ۲ نظر
مجنونِ لیلی