پسرونه

انتهای هـرزگی گاهـی به ایمان می کشد

کی خدا در خاطرات خلقتش خطی سـیاه 

عـاقبت با بغـض دور نام انسـان می کـشد ؟؟ 


نه !‌ خدا تا لحظه ی مرگ از بشر مأیوس نیست 

انتهای هـرزگی گاهـی به ایمان می کشد 


خوب می دانم چـرا با مـن مدارا می کنی 

جور جهل بره را همواره چوپان می کشد 


برده داران خوب می دانند کار خویش را 

برده وقتی سیر شد کارش به طغیان می کشد


(اصغر عظیمی مهر)

۲۰ مرداد ۹۳ ، ۱۷:۰۹ ۰ نظر
مجنونِ لیلی

چه رها چه بسته مرغی که پرش شکسته باشند

چه خوش است حال مرغی که قفس ندیده باشد

چه نکو تر آنکه مرغی ، ز قفس پریده باشد

 

پر و بال ما شکستند و در قفس گشودند

چه رها چه بسته مرغی که پرش شکسته باشند

 

۱۹ مرداد ۹۳ ، ۱۶:۱۴ ۱ نظر
مجنونِ لیلی

من را به رسمیت بشناسید سنگ ها!

پیشانیت سیاه مبادا به ننگ ها

ای ماه! ای مـــراد تمام پلنگ ها


ایــن بـرکـه ها بــرای تو بسیــار کـوچـک اند

جای تو نیست سینه ی این چشم تنگ ها


آراسته سـت ظاهر رنگیـن کمان ولی

چون ابرها حذر کن از این چند رنگ ها


یک روز تو در اوجی و یک روز دیگری

دنیا دهن کجی ست به الا کلنگ ها


من چند روز پیش دلـی را شکسته ام 

من را به رسمیت بشناسید سنگ ها! 


(علیرضا بدیع)


۱۷ مرداد ۹۳ ، ۲۰:۰۱ ۱ نظر
مجنونِ لیلی

حال می بینم که حتی چاه را گم کرده ام

باز هـــم تسبیـــح بســـم اللـــه را گــــم کرده ام

شمس من کی می رسد؟ من راه را گم کرده ام


طره از پیشانی ات بردار ای خورشیدکم!

در شب یلدا مسیر مــاه را گــــم کرده ام


در میان مردمان دنبـــال آدم گشته ام

در میان کوه سوزن کاه را گم کرده ام


زندگی بی عشق شطرنجی ست در خورد شکست

در صف مشتـــی پیــــاده شــــاه را گــــم کــــرده ام


خواستــم با عقل راه خویش را پیدا کنم

حال می بینم که حتی چاه را گم کرده ام


زندگی آنقدر هـم درهم نبود و من فقط

سرنخ این رشته ی کوتاه را گم کرده ام…


(علیرضا بدیع)

۱۶ مرداد ۹۳ ، ۱۶:۴۵ ۰ نظر
مجنونِ لیلی

تو فقط عاشق باش

در حرم می بینی 

آسمان در کف دستان غزل خوان امام من و توست 

تو فقط عاشق باش


کمی از بی سرو سامانی این عالم دون فارق باش

به خدا می بینی

تو خدا می بینی

تو فقط عاشق باش

۱۵ مرداد ۹۳ ، ۲۲:۰۳ ۱ نظر
مجنونِ لیلی

تساوی اشتباهی فاحش و محض است!!

معلم پای تخته داد میزد

صورتش از خشم گلگون بود

و دستانش به زیر پوششی از گرد پنهان بود !


ولی آخر کلاسی ها لواشک بین خود تقسیم میکردند!!

وان یکی در گوشه ای دیگر جوانان را ورق میزد

برای آنکه بی خود های و هو میکرد و با آن شوربی پایان

تساوی های جبری را نشان میداد


خطی خوانا به روی تخته ای کز ظلمتی تاریک غمگین بود

تساوی را چنین بنوشت :یک با یک برابر هست !!!

از میان جمع شاگردان یکی برخاست

همیشه یک نفر باید بپاخیزد!!

به آرامی سخن سر داد :

ادامه مطلب...
۱۴ مرداد ۹۳ ، ۱۸:۱۱ ۱ نظر
مجنونِ لیلی

آدم که خام خواهش حوا نمی شود

بر در چه می زنید...؟! دری وا نمی شود

 من گشته ام... نگرد که پیدا نمی شود!   


دریادلم، چگونه به یک قطره دل دهم؟

یک قطره آب مانده که دریا نمی شود  


لیلا یکی... درست بگویم: خدا یکی

هر کس به یک کرشمه که لیلا نمی شود   


حق با تو بود گر به دلت مهر من نبود

یوسف که پای بند زلیخا نمی شود  


او سیب خواست، تو دیگر بگو چرا؟

 آدم که خام خواهش حوا نمی شود


من گشته ام تمام جهان را عزیز من!

هر یوسفی که یوسف زهرا نمی شود

۱۴ مرداد ۹۳ ، ۱۷:۲۶ ۱ نظر
مجنونِ لیلی

حالمان بد نیست غم کم می خوریم

حالمان بد نیست غم کم می خوریم

کم که نه، هر روز کم کم می خوریم


چند روزی است که حالم دیدنی است

حال من از این و آن پرسیدنی است


گاه بر روی زمین زل می زنم

گاه بر حافظ تفأل می زنم


حافظ دیوانه فالم را گرفت

یک غزل آمد که حالم را گرفت


« ما ز یاران چشم یاری داشتیم/ خود غلط بود آنچه می پنداشتیم »

۱۳ مرداد ۹۳ ، ۲۱:۴۴ ۲ نظر
مجنونِ لیلی

عشق هم وصله ی ناجوری بود...

غرق یک فکر عجیبی شده ام


با خودم می گویم


عشق هم وصله ی ناجوری بود


روی پیراهن بی رنگ دلم


همه ی آبادی فهمیدند


که چقدر مجنونم


۱۱ مرداد ۹۳ ، ۰۰:۴۱ ۱ نظر
مجنونِ لیلی

همه دارند و همه ندارند مگر میشود؟

می نویسم دلم آتش دارد 


همه دارند و همه ندارند مگر میشود همه داشته باشند و همه نداشته باشندش؟؟


آری میشود 


و شده است 


سالهاست که مردم امامی را دارند اما همه آن را از خود دور کرده اند 


و این میشود که او را دارند اما او را ندارند 


دلتنگ آقاییم


۱۰ تیر ۹۳ ، ۰۸:۱۲ ۰ نظر
مجنونِ لیلی