من کویری خشکم اما ساحلی بارانیم
ظاهری آرام دارد باطن طوفانیم
مثل شمشیر از هراسم دست و پا گم می کنند
خود ولی در دستهای دیگران زندانیم
بس که دنبال تو گشتم شهره ی عالم شدم
سربلندم کرده خوشبختانه سرگردانیم
می زند لبخند بر چشمان اشک آلود شمع
هر که باشد باخبر از گریه ی پنهانیم
هیچ دانایی فریب چشمهایت را نخورد
عاقبت کاری به دستم می دهد نادانیم
#سجاد_سامانی
پ.ن:
- اینجا شده شیر اطمینان (safety valve) روحیه ام، وقتی افکارم بیش از حد غیر قابل تحمل میشه یه دفعه این شیر اطمینان فعال میشه و باید حتما یه پست بزارم وگرنه همنشین هام که هیچ خودمم نمیتونم خودم رو تحمل کنم. 🤦♂️
- به هر بهونه ای دستمون می رسه مثلا برای خوش یمنی شروع یه کار یا خرید ماشین یا خرید خونه یه رسمی داریم که باید یه خروس بکشیم، حالا اگه نبود مرغ هم باشه مشکلی نیس (با این شرایط اقتصادی کلا به گوسفند و گاو که نمیشه نزدیک شد😶)، و پریروز دو تا خروس برای دو تا مناسبت کشته شد، من گیاه خوار یا حتی توی این وادی هم نیستم ولی این کار چقدر زیبا یا چقدر وحشتناکه؟ و اگه واقعا قدرتی بالاتر از ما بوجود بیاد حق زندگی عملا کشکه و این نقطه تناقض بزرگه، تناقضی خیلی خیلی بزرگ برای اشرف مخلوقات بودنمونه، شاید بگید چنین چیزی وجود نداره ولی میتونم بگم حتی در حال حاضر هم وجود داره ولی هنوز به قدرت نرسیده.
- خیلی پر حرفم ولی فقط با خودم، اونقدر یه مطلب رو از زوایای مختلف چکش کاری میکنم که آخرش یادم میره از کجا به کجا رسیدم، شاید منو ببینی دارم باهات حرف میزنم، چایی میخوریم و میخندیم ولی مرتب توی یه مناظره داخلی ام، مناظره ای که به دعوا هم میکشه ولی کیه که اصلا متوجه این دعوا بشه و واسطه بشه 😅. آخرش هم یا مسالمت آمیزه یا یه کینه از خودم به دل میگیرم که این چه وضعشه که هیچی نمیدونی 🙄.
- از اینکه اعتقاداتم متفاوت شده نگرانم، نگران از راه پیش روی اشتباهی یا راه رفته اشتباهی که در هر دو حالت انگار یه باخته، هرچند هروقت ماهی رو از آب بگیری تازه است. شدم یه پوسته تو خالی از... .
- اینو از حسین پناهی دوست داشتم که میگه:
" ما راه می رفتیم و زندگی نشستن بود
ما می دویدیم و زندگی راه رفتن بود
ما می خوابیدیم و زندگی دویدن بود
نه!
انسان، هیچ گاه برای خود مأمن خوبی نبوده است"
- برای تسلط فکریِ درسی ام باید درس طیف رو حذف کنم 🙄، این استاد راهنماست من دارم آخه (اینم شانس مایه 😅)
- به زندگی هم فکر میکنم همچنان و همچنان در بلاتکلیفیه و رسیدم به اینکه چقدر روحیه مادی شدن ندارم و وقتی واردش میشم حالم از خودم بهم میخوره 😢 نمیدونم چرا
- احساس میکنم هوا اونقدری که باید بهم نمیرسه، تنفس مشکله، یه حس خفگی خفیف مخلوط شده با بغض و بلاتکلیفی، چقدر داغون