سخن عشـق ِ تو بی آن که برآید به زبـانم
رنگ ِ رخسـاره خبر می دهد از سرِّ نهـانم
گـاه گویم که بنالـم ز پریشانی حـالم
بـاز گویم که عیانست چه حاجت ب بیـانم...
سخن عشـق ِ تو بی آن که برآید به زبـانم
رنگ ِ رخسـاره خبر می دهد از سرِّ نهـانم
گـاه گویم که بنالـم ز پریشانی حـالم
بـاز گویم که عیانست چه حاجت ب بیـانم...
یک عذاب هم هست در قیامت...
که تو را می آورند ...
جلوی اربـاب می نشانند....
و تـو فقـط...
به انگشتان دستت زُل می زنی...!!
عاشقانه ای که از جنس زمین باشد ،
تاریخ مصرفش کوتاه است !
عاشقانه می خواهی؟!
یک سـَـری به "مشهدالرضا" بزن ...
کـــســـی که ســلــول انــفـــرادی را ســاخــت
مـــی دانــســـت ســـخــت تــــریــن کـــار انـــســـان
تحـــمـــل خــویــشتــن است . . .
رقت بارترین منظره ای که مرگ را نیز میگریاند.التماس یک گرگ است!؟
ناله عاجزانه یک شیر!؟؟
نه……!!
گریستن یک مرد………!
اما
با این همه
تقصیر من نبود
که با این همه...
با این همه امید قبولی
در امتحان سادهْ تو رد شدم
اصلاً نه تو ، نه من!
تقصیر هیچ کس نیست
از خوبی تو بود
که من
بد شدم!
(قیصر امین پور)
من از اشکی که میریزد زِ چشم یار میترسم
از آن روزی که اربابم شود بیمار میترسم
همه ماندیم در جهلی شبیه عهد دقیانوس
من از خوابیدن منجی، درون غار میترسم !
رها کن صحبت یعقوب و کوری و غم فرزند
من از گرداندن یوسف سر بازار میترسم
همه گویند این جمعه بیا اما درنگی کن
از اینکه باز عاشورا شود تکرار میترسم!
شده کار حبیب من سحرها بهر من توبه
ز آه دردناکِ بعد استغفار میترسم
رازی نهفته در پس حرفی نگفته است
مگذار درد دل کنم و دردسر شود
ای زخم دلخراش لب از خون دل ببند
دیگر قرار نیست کسی باخبر شود
موسیقی سکوت صدایی شنیدنی است
بگذار گفتگو به زبان هنر شود
(فاضل نظری)
سجده در گوشه ایوان طلایی عشق است
نوکری بر سرکوی تو خدایی عشق است
هر کسی عاشق پابوسی لیلای خود است
در دم مرگ کنارم تو بیایی عشق است
ضامن آهوی صحرا شدنت جای خودش
اینکه در روز جزا ضامن مایی عشق است
پرواز می کنم که بگویم رسیده ام
هر چند آسمان شما را ندیده ام
من خود به اختیار قفس را شکسته ام
من خود به اختیار شما را گزیده ام
بر شانه های خستهء شیطان نریختم
بار گناه گندم و سیبی که چیده ام
باید صبور بین شما زندگی کنم
هر آنچه دیده ام بنویسم ندیده ام
له می شوم در آینه هر روز بیشتر
انگار که تمام خودم را جویده ام
آنقدر خسته ام که تصوٌر نمی کنید
آنقدر راه رفته که دیگر بریده ام
گاهی هوا برای نفس کم می آورم
گویی تمام خاک جهان را دویده ام
ای مردمی که پشت سرم حرف می زنید
من جور سادگی شما را کشیده ام...
(روشنک ارتیاعی)