پسرونه

دل خود را در این میان یک بار، به تماشا کشانده ای آیا؟

نرم نرمک بهار در راه است، تو دلت را تکانده ای آیا؟ 
مطمئنی که سبز خواهی شد؟ در زمستان نمانده ای آیا؟ 


خاطرت هست نیمه اسفند، روز جشن درختکاری بود؟ 
تو نهالی برای رویش عشق در دل خود نشانده ای آیا؟ 


سال وقتی رو به پایان است، رنگی از آخرالزمان دارد 
فصل سبز ظهور نزدیک است، آیه ها را نخوانده ای آیا؟ 


چشم اگر وا شود زمستان هم، خالی از فرصت تماشا نیست 
دل خود را در این میان یک بار، به تماشا کشانده ای آیا؟ 


مزرعه پا به ماه گندمزار، در هراس از هجوم آفات است 
تو به قدرِ مترسک از سرِ دشت، زاغ ها را پرانده ای آیا؟ 


قاف اگر شهر آرمانی توست، مثل آن سی پرنده عاشق 
از هیاهوی جذبه های زمین، بال خود را رهانده ای آیا؟ 


هست مضمون ناب تو غزلم! خود بگو ای بهار رنگارنگ 
در غزل های خویش مضمونی، اینچنین پرورانده ای آیا؟ 


" احمدرضا قدیریان "


۲۱ اسفند ۹۳ ، ۲۱:۴۵ ۰ نظر
مجنونِ لیلی

ردپای عشق

این روزها سخت مشغولم
مادربزرگ میگفت
رد پای عشق را دنبال کنی
میرسی آخر دنیا - نوک کوه قاف
به شهری که همه آدمهایش خوشبختند ..

رد پای عشق را دنبال میکنم
اما انگار آخرش به آسمان رسیده
...
خوب شد مادربزرگ دیگر نیست
تا ببیند ، شهر خوشبختی را به آسمان برده اند
و دیگر هیچ جای زمین هیچ آدم خوشبختی نیست
حتی نوک کوه قاف
...
این روزها سخت مشغولم ..
دنبال کسی میگردم که پرواز بلد باشد ..
" گیلدا ایازی "


۱۱ اسفند ۹۳ ، ۲۱:۲۳ ۰ نظر
مجنونِ لیلی

آه ...

آه که ریگی پریشان می کند
اندیشه مرداب را


۱۱ اسفند ۹۳ ، ۲۱:۰۲ ۰ نظر
مجنونِ لیلی

چقدر از خودمان داستان در آوردیم

شما حماسه سرودید و ما به نام شما
فقط ترانه سرودیم - نان در آوردیم -


برای این که بگوییم با شما بودیم
چقدر از خودمان داستان در آوردیم 


به بازی اش نگرفتند و ما چه بازی ها
برای این سر بی خانمان در آوردیم


و آب های جهان تا از آسیاب افتاد
قلم به دست شدیم و زبان در آوردیم
 
" سعید بیابانکی "

۲۷ بهمن ۹۳ ، ۱۵:۰۶ ۱ نظر
مجنونِ لیلی

من اگر منتظرم از چه نمردم بی تو ...

علم می گوید ماهی به خاطر دور شدن از آب به دلایل طبیعی می میرد. 
اما هرکس یک بار بالا و پایین پریدن ماهی را دیده باشد تصدیق می‌کند که 
ماهی از بی آبی به دلیل طبیعی نمی میرد. 
ماهی به خاطر آب خودش را می کشد... 


" رضا امیرخانی / ارمیا "

۲۶ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۲۸ ۱ نظر
مجنونِ لیلی

تو به پاس زیباییِ عشق،عشق بورز

گر کسی تورا باتمام مهربانیتت دوستت نداشت 
دلگیر مباش که نه تو گنهکاری ونه او... 
آنگاه که مهر می ورزی،
مهربانیت ، تورا زیباترین معصوم دنیا میکند 
پس خود را گنهکار مبین. 
من عیسی نامی را میشناسم که ده بیمار را در یک روز شفا داد و تنها یک نفر سپاس گفت!! 
من خدایی میشناسم که ابر رحمتش بر زمین و زمان باریده، یکی سپاس میگوید و هزاران نفر کفر..! 
از ناسپاسی ها مرنج که این دل توست که بامهربانی آرام میگیرد. 
دوست بدار نه ، برای اینکه دوستت بدارند. 
تو به پاس زیباییِ عشق، عشق بورز و جاودانه باش.



۲۶ بهمن ۹۳ ، ۱۹:۱۲ ۲ نظر
مجنونِ لیلی

ﻋـﺎﻗــﻼﻥ ﺍﻫـﻞ ﺳﮑﻮﺕ ﺍﻧﺪ ﺍﮔﺮ ﺣـﺮﻓﯽ ﻧـﯿـﺴــﺖ

ﺑﺎﺯ ﮐـﻦ ! فرق ﻧداﺭﺩ ﭼـــﻪ شرابی ﺑاشد
ﺍﺯ ﺩﺭ ﻣــﺴــﺠــﺪ ﻭ ﻣــﯿــﺨــﺎﻧــﻪ ﻧـﺒﺎﯾــﺪ ﺗــﺮﺳــﯿـﺪ


ﺭﺍﺯ ﺑــﺪ ﻣـﺴــﺖ ﺷــﺪﻥ ﺩﺭ ﺧـُـﻢ ﻣﯽ ﭘـﻨﻬﺎﻥ ﺍﺳﺖ
ﺳﺮ ﺑﮑﺶ ! ﺍﺯ ﺩﻭ ﺳــﻪ ﭘـﯿـﻤﺎﻧــﻪ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺗﺮﺳـﯿـﺪ


ﺑﮕﺬﺭ ﺍﺯ ﻣــﺮﺩﻡ ﺳــﺠـّـﺎﺩﻩ ﻧـﺸـﯿــﻨﯽ ﮐـﻪ ﻫــﻨـﻮﺯ
ﻧﺮﺳـﯿــﺪﻧــﺪ ﺑــﻪ ﺍﯾـــﻤـــﺎﻥ ِ " ﻧـﺒـﺎﯾـﺪ ﺗﺮﺳــﯿـﺪ "


ﻋـﺎﻗــﻼﻥ ﺍﻫـﻞ ﺳﮑﻮﺕ ﺍﻧﺪ ﺍﮔﺮ ﺣـﺮﻓﯽ ﻧـﯿـﺴــﺖ
ﺍﺯ ﻫــﯿﺎﻫــﻮﯼ ﺩﻭ ﺩﯾــﻮﺍﻧـﻪ ﻧــﺒــﺎﯾـﺪ ﺗــﺮﺳــﯿــﺪ


ﮔﺎﻫــﯽ ﺍﺯ ﺣــﺎﺩﺛــﻪ ﺍﯼ ﺗــﻠــﺦ ﮔـــﺬﺷــﺘــﻢ ﺍﻣّــﺎ
ﮔـﺎﻫــﯽ ﺍﺯ ﻫــﯿـﭻ ﺗـﺮﯾــﻦ ﺣﺎﺩﺛﻪ ﺑـﺎﯾﺪ ﺗــﺮﺳـﯿــﺪ !


ﻣـﻦ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﮐـﻪ ﻗـﻮﻣﻢ ﺑﻪ ﺷﺐ ﺁﻟـﻮﺩﻩ ﺷـﻮﺩ
ﻭ ﺧــﺪﺍ ﺣــﮑــﻢ ﺑﻪ ﻃــﻮﻓــﺎﻥ ﻧـﮑــﻨﺪ ﻣﯽ ﺗﺮﺳﻢ


ﻣــﻦ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻣــﺴــﺠــﺪ ﻭ ﻣــﺤﺮﺍﺏ ﻓـﺮﺍﻭﺍﻧﯽ ﮐﻪ
ﺑﺮﮐــﺖ ﺳــﻔــﺮﻩ ﻓـــﺮﺍﻭﺍﻥ ﻧــﮑــﻨــﺪ ﻣــﯽ ﺗﺮﺳﻢ


ﻧـﻪ ﮐـﻪ ﺍﺯ ﺑـﻮﺳﻪ ﯼ ﻣﻌـﺸـﻮﻕ ﺑـﺘـﺮﺳﻢ ! ﻫﺮﮔﺰ !
ﺍﺯ ﮔـﻨـﺎﻫـﯽ ﮐﻪ ﭘـﺸـﯿـﻤـﺎﻥ ﻧـﮑــﻨﺪ ﻣــﯽ ﺗﺮﺳـﻢ !


ﻣــﻦ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺯﻧـﺪﮔﯽ ِ ﺳـــﺨـﺖ ﺍﮔــﺮ ﺁﺧﺮِ ﮐـﺎﺭ
ﻣــﺮﮒ ﺭﺍ ﺳـــﺎﺩﻩ ﻭ ﺁﺳــﺎﻥ ﻧﮑــﻨﺪ ﻣﯽ ﺗـــﺮﺳـــﻢ


ﻫــﻤــﻪ ﺍﺯ ﺩﺍﺷــﺘــﻦِ ﺟـﺎﻥ ﮔــﺮﺍﻥ ﻣـــﯽ ﺗــﺮﺳــﻨﺪ
ﻣﻦ ﻭﻟﯽ ﺑـﯿـﺸـﺘـﺮ ﺍﺯ ﺑـﺎﺭ ﮔــﺮﺍﻥ ﻣـــﯽ ﺗـــﺮﺳــم...


۱۹ بهمن ۹۳ ، ۲۱:۵۷ ۱ نظر
مجنونِ لیلی

همه ی آبادی فهمیدند...

عشق هم وصله ی ناجوری بود 
روی پیراهن بیرنگ دلم... 


همه ی آبادی فهمیدند... 
که چه اندازه دلم مجنون است....

۱۷ بهمن ۹۳ ، ۱۰:۵۸ ۰ نظر
مجنونِ لیلی

تکه ای از روح خدا

مادر 

تکه بزرگی از روح خداوند است 


آنجایی که خدا نمی خواهد دستش رو شود 

که چه نعمتی به ما داده

۱۵ بهمن ۹۳ ، ۱۲:۲۴ ۰ نظر
مجنونِ لیلی

سر تا پایم خلاصه می شود در مشتی خاک..

سر تا پایم را خلاصه کنند 
می شوم "مشتی خاک" 
که ممکن بود "خشتی" باشد در دیوار یک خانه 
یا "سنگی" در دامان یک کوه 
یا قدری "سنگ ریزه" در انتهای یک اقیانوس 
شاید "خاکی" از گلدان‌ 
یا حتی "غباری" بر پنجره 




اما مرا از این میان برگزیدند : 
برای" نهایت" 
برای" شرافت" 
برای" انسانیت" 
و پروردگارم بزرگوارانه اجازه ام داد برای : 
" نفس کشیدن " 
" دیدن " 
" شنیدن " 
" فهمیدن " 
و ارزنده ام کرد بابت نفسی که در من دمید 
من منتخب گشته ام : 
برای" قرب " 
برای" رجعت " 
برای" سعادت " 
من مشتی از خاکم که خدایم اجازه ام داده: 
به" انتخاب " 
به" تغییر " 
به" شوریدن " 
به" محبت " 
وای بر من اگر قدر ندانم

۰۹ دی ۹۳ ، ۲۳:۴۵ ۰ نظر
مجنونِ لیلی