آن مرد آمد…
داسش را دم در آویزان کرد ، خستگی اش را مخفی !
چند شاخه گل در آورد از بساطش و زنگ در خانه را باعشق زد …
زن تمام تنهایی اش را در سطل زباله ریخت
خستگی را از پنجره دک کرد !
در را با عشق باز کرد
یک سیب لبخند در دست !
کودک ،همان حوالی ، هم معنی محبت را می نوشت و هم خانواده مهربانی را !
نبودن عشق فقط نبودن عشق نیست !
نبودن خیلی چیزهاست ..
عاشق باشیم و زندگی را با عشق جاری کنیم ..