کدامین وادی عشقت پریشانی و حیرانیست؟

کدامین منظر چشمت کمند خلق ویرانیست؟

 
بهشتت از کجا آمد جهنم را چرا زادی؟

خطا از خلق گر دیدی چرا در دم نسوزاندی!

 


خدایا من گنهکارم به خود کرده گرفتارم

تو می دانی جزایم را چرا بر من نمی تابی؟

 
به من گفتند گر با تو زبانی غیر حمد گویم

تو بر من قهر می گیری مرا از خود تو می رانی

 
ولی هرگز کسی نامد که از رحمت سخن گوید

همیشه از سر ترست به عجز و ناله و زاری

 


ولی حالا خدای من ، من اینم در برت اکنون

صدایم پر ز فریاد است پر از غوغا و پر از شور

 
جوابم ده که من دیگر نخواهم پاسخی از خلق

نگاهم بر ببندم از همه شاید که از تو پاسخی آید

 
شدم سر تا به پا گوشت نگاهم شد همان شورت

به ناگه دل به دل گشتو مرا انداخت در جوشت

 
شدم بی تاب ابرویت همان لحظه که نوشیدم

ز جام پر ز آگاهی ز می اکنون مدهوشم

 
جهنم بستر رشدم بهشتت درک و آگاهی

و این حالا منم اکنون غریق جهل و ناکامی

 
عذابم در همین بستر در این مرداب نادانیست

که فردوس را همی جویم سرابی در ته راهی

 
مرا با حوری و غلمان ، مرا با جوی کاری نیست

خدایا توبه کردم از همه لذات حیوانی

 
به من راهی نما تا خود شوم قربانی راهت

خدایا دور بودم من از این انوار حورایی

 
کنون من در تو غرق و تو به من نزدیکتر از مایی

چنین است عشق و شیدایی همین است راز تنهایی