معشوقه ی خواجه ای بوده ام شاید

روزگاری در بلخ یا قونیه

و یا تمام دلخوشی تاجری در ونیز .


سوز صدای خنیاگر پیری بوده ام شاید 

در بزم پادشاهان جوان؛

و یا تمام رویای یک سرباز رومی

در چکاچک شمشیرها ی جنگ


به گمانم 

بازرگانی

از همه ی بندر ها و خلیج ها و بار اندازها

عبورم داده در سینه اش زمانی؛


به گمانم

چوپانی

برای همه ی بره های معصومش

در دره های دور

یادم را نی زده روزی؛



شک دارم 

که مر ا تنها تو زاده باشی مادر

معشوق مرا روزی

راهزنان به غارت برده اند

معشوق مرا 

روزی، دریایی در خود غرق کرده است

معشوق مرا 

روزی چکاچک شمشیر ها ... با آخرین 

مکتوب عاشقانه ی من در جیبش.

 

بی گمان یک بار سر زا رفته ام

بی گمان یک بار گرگی مرا دریده است

بی گمان یکبار به رودخانه پرتاب شده ام

بی گمان یکبار در زمین لرزه ای ...

با اولین نطفه ی یک انسان در تنم 


یقین که 

اینهمه دلتنگی نمی تواند

فقط مال همین عصر باشد


مال همین غروب سه شنبه ی شهریور ماه ... 

#رویا_شاه_حسین_زاده


پ.ن: 

دلتنگم و با هیچکسم میل سخن نیست

کس در همه آفاق به دلتنگی من نیست


البته اینم بگم خط آخر به صورت زیر بود تغییر داده شده با شرمندگی

مال همین غروب چهارشنبه ی دی ماه ...