از زمزمه دلتنگیم ، از همهمه بیزاریم

نه طاقت خاموشی ، نه تاب سخن داریم


آوار پریشانی است ، روی سوی چه بگریزیم؟

هنگامه ی حیرانی است ، خود را به که بسپاریم؟


تشویش هزار "آیا" ، وسواس هزار "امّا"

کوریم و نمی بینیم ، ورنه همه بیماریم


دوران شکوه باغ از خاطرمان رفته است

امروز که صف در صف خشکیده و بی باریم


دردا که هدر دادیم آن ذات گرامی را

تیغیم و نمی بریم ، ابریم و نمی باریم


ما خویش ندانستیم بیداریمان از خواب

گفتند که بیدارید؟ گفتیم که بیداریم


من راه تو را بسته ، تو راه مرا بسته

امید رهایی نیست وقتی همه دیواریم


#حسین_منزوی


پ. ن: توجیه یه سری افراد برای کارهای خارج از انسانیتی که می‌کنند رو اصلا نمی‌فهمم🤔

چطوری میتونی یک لحظه آروم باشی یا اصن چی جوری میتونی یک ثانیه رو بگذرونی وقتی آدمیتت رو میزاری زیر پا؟ 

سختت نیست؟ 😔

شاید مصرع آخر رو بشه گفت:

امید رهایی نیست وقتی همه بیماریم 


و این غفلت از خود داره مثل ویروس پخش میشه

به پست ترین چیزها دل می بندیم و پست ترین چیزها هدف ما میشه


پ. ن: این شعر رو چهار سال پیش هم گذاشته بودم، چه زود گذشت 😞