در زندگی یک روز هایی هست
که نمیدانی دقیقا چه میخواهی !
نمیدانی چه مرگت است !
فقط میدانی که خوب نیستی ..
از همان خوب نیستم هایی که
با یک احوال پرسی ساده لب وا نمیکند …
باید یک نفر بنشیند دست بگذارد روی شانه ات
از ته دل بگوید :
چه مرگت است دیوانه جان ؟
سفت بغلش کنی و تمامِ خوب نبودن هایت
از چشم هایت بزند بیرون …
مهم نیست چگونه دلت گرفته
یا چرا ..
مهم همان آدمی ست
که باید خوب نبودنت را ببیند …
خودمانیم !
چقدر از این احوال پرسی های جانانه
به هم بدهکاریم ..
چقدر …