من از اشکی که میریزد زِ چشم یار میترسم 

از آن روزی که اربابم شود بیمار میترسم 


همه ماندیم در جهلی شبیه عهد دقیانوس 

من از خوابیدن منجی، درون غار میترسم ! 


رها کن صحبت یعقوب و کوری و غم فرزند 

من از گرداندن یوسف سر بازار میترسم 


همه گویند این جمعه بیا اما درنگی کن 

از اینکه باز عاشورا شود تکرار میترسم! 


شده کار حبیب من سحرها بهر من توبه 

ز آه دردناکِ بعد استغفار میترسم