مانده ام مشهد روم یا شهر مولا بهتر است
در جوابم آمده بیتی که الحق محشر است
هم رضا باشد علی، هم مرتضی باشد علی
پس نجف طوس است و طوس ایوان طلای حیدر است
مانده ام مشهد روم یا شهر مولا بهتر است
در جوابم آمده بیتی که الحق محشر است
هم رضا باشد علی، هم مرتضی باشد علی
پس نجف طوس است و طوس ایوان طلای حیدر است
پاییز را بگو. . .
شهریور را
به خاطر سفر
به مشهدش می خواستم
حالا که نشد زیارتت
بگو پاییز را
زودتر بیایید!
یک دنیا برگ دارم
برای ریختن!
یک گله آهو می شویم ای رافت محض
شاید شما را ضامن ماها بسازند
باید شما امضا کنی آقا که ما را
از نوکران حضرت زهرا(س) بسازند..
هر قدر باشد اگر دور ضریح تو شلوغ
من ندیدم که بیاید کسی و جا نشود
امن تر از حرمت نیست همان بهتر که
کودک گمشده در صحن تو پیدا نشود
دردهایم به تو نزدیک ترم کرده طبیب
حرفم این است که یک وقت مداوا نشود
بارها حاجتی آورده ام و هر بارش
پاسخی آمده از سمت تو الا، نشود
امتحان کرده ام این را همه دم در حرمت
هیچ ذکری قسم حضرت زهرا(س) نشود
حرم لبریز زایرها
مسافرها
مجاورها
گروهی آذری ها و گروهی از شمالی ها
یکی از پای قالی و یکی از بین شالی ها
وحالا هرکدام آرام
زبان واکرده در این ازدحام، آرام:
"ببین این دست پینه بسته را آقا
ببین این شانه های خسته را آقا
به بیخوابی دوچشم خویش رامجبووور کردم من
به زحمت پول مشهد آمدن را جوور کردم من
نشستم تا بگیرم دامن ایوان طلایی را
به سمتت باز کردم دست خالی گدایی را"
یکی درد دلش را با امام مهربان می گفت
یکی بالای گلدسته اذان میگفت
صدا پیچید در صحن و حرم، گویا درو دیوار با انصاریان میگفت:
"اللهم صل علی علی بن موسی الرضا المرتضی..."
یکی بغض میان آه را میگفت
یکی هم خستگی راه را میگفت
جوان زایری در گریه هایش"آمدم ای شاااه" را میگفت
خلاصه عده ای اینجا و خیلی ها ز راه دور ، دلگیر حرم هستند
همانهایی که جاماندند و حالا پای تصویر حرم هستند..
رسیدهام به چه جایی... کسی چه میداند
رفیــق گریــه کجایـــی ؟ کسی چه میداند
میان مایـی و با ما غریبهای ؟! افسوس...
چه غفلتی! چه بلایی! کسی چه میداند
تمام روز و شبت را همیشه تنهایی
«اسیر ثانیههایی» کسی چه میداند
برای مردم شهــری کـــه با تو بد کردند
چهگونه گرم دعایی؟ کسی چه میداند
تو خود برای ظهورت مصمّمی اما
نمیشود که بیایی کسی چه میداند
کسی اگر چه نداند خدا کـه میداند
فقط معطل مایی کسی چه میداند
اگر صحابه نباشد فرج کـــه زوری نیست...
تو جمعه جمعه میآیی کسی چه میداند
(کاظم بهمنی)
سخن عشـق ِ تو بی آن که برآید به زبـانم
رنگ ِ رخسـاره خبر می دهد از سرِّ نهـانم
گـاه گویم که بنالـم ز پریشانی حـالم
بـاز گویم که عیانست چه حاجت ب بیـانم...
عاشقانه ای که از جنس زمین باشد ،
تاریخ مصرفش کوتاه است !
عاشقانه می خواهی؟!
یک سـَـری به "مشهدالرضا" بزن ...
دست من نیست اگر بی سر و پا آمده ام
دست مــن نیست اگــــر شوق زیارت دارم
قصّه ی پنجــــــره فـولاد و مـــرا می دانــی
مــــن به بوسیدن این پنجـــــره عادت دارم