پسرونه

۱۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بال زندگی» ثبت شده است

من بلد نیستم خودم باشم...

من بلد نیستم خودم باشم...

کارلوس فوئنتس :

می‌دانید؟ مدتی که می گذرد

آدم زندگی خودش ته می کشد و فقط به وساطت زندگی دیگران زندگی می کند...


چارلز بوکوفسکی:

و نمی‌دانستم آیا این اندوه است که ما را به تفکر وا می‌دارد یا تفکر است که ما را اندوهگین می‌کند! 


دیالوگ فیلم ‏Inception 2010 : 

‏انعطاف پذیرترین انگل چیه؟

‏یه باکتری؟ یه ویروس؟ یه کرم روده؟

‏نه یک فکر!!! 

‏انعطاف پذیر و مسریه وقتی یک فکر در مغز جا گرفت، نابود کردنش تقریبا غیر ممکنه!


 


پ.ن: ترکیبی از این سه جمله شده بخشی از افکار و روحیاتی که باید باهشون کلنجار برم

۲۵ آبان ۹۸ ، ۰۷:۴۰ ۰ نظر
مجنونِ لیلی
فال من را نگیر، می دانم، زندگی قهوه ای تر از این هاست!

فال من را نگیر، می دانم، زندگی قهوه ای تر از این هاست!

حلق خود را چارپاره کنی

شعر تنها رسانه ات باشد

توی شهری که بی ادب شده است

ادبیات خانه ات باشد


دستمالی سیاه برداری

چیزی از صلح و جنگ بنویسی

متناقض نمای غم باشی

زشت ها را قشنگ بنویسی


پیشگو باشی و بفهمانی

که غروب از طلوع معلوم است

به کجا می روم که در این راه

تهِ خط از شروع معلوم است


تلخ مثلِ همین که می نوشی

واقعیت برای غمگین هاست

فال من را نگیر، می دانم

زندگی قهوه ای تر از این هاست!


گفتی از غصه دست بردارم

از گل و عشق و خانه بنویسم

تو خودت را به جای من بگذار

با کدامین بهانه بنویسم؟


در سرم دردِ شب نخوابی هاست

دردِ (شک می کنم به ... پس هستم!)

افه شاعرانه من نیست

دستمالی که بر سَرَم بستم


دست بردار از سرم لطفا

حرف هایت فقط سیاهی داد

وقتی از (من) سوال می پرسند

(تو) جوابِ مرا نخواهی داد


شعر تنها جوابگوی من است

نوزده سال و این همه سختی؟!

مثل دالی بدون مدلول است

شعر گفتن بدون بدبختی!


حلق خود را چارپاره کنی

شعر تنها رسانه ات باشد

توی شهری که بی ادب شده است

ادبیات خانه ات باشد!


#یاسر_قنبرلو

۱۸ شهریور ۹۷ ، ۰۳:۰۵ ۰ نظر
مجنونِ لیلی
اشک قصا‌ب‌های با احساس ، روی خط‌ های سوره‌ی بقره

اشک قصا‌ب‌های با احساس ، روی خط‌ های سوره‌ی بقره

گوشه‌ی قبر زندگی کردن

زنده ماندن به جرم بی‌کفنی

وسط زورخانه چرخیدن

له شدن زیر میل بافتنی!

مثل یک اسب پیر منتظرم

کاش تیر خلاص را بزنی


شکل یک میزبان اجباری

زیستن لابلای انگل‌ها

نقش منفی کوچکی بودن

زیر شلاق نقش اول‌ها

با دعای شما برنده شدن

در دوی استقامت شل‌ها!


اشک قصا‌ب‌های بااحساس

روی خط‌های سوره‌ی بقره

آخر کارتونِ تکراری

ازدواج پری و گربه نره!

به تو و عشق معتقد بودن

وسط تختخواب صدنفره!


روز و شب با رژیم جنگیدن

بعد از آن قرص لاغری خوردن

مست پیمانه‌ی دعا بودن

توی مسجد سکندری خوردن

سهم آب جنوب ایران را

وسط رقص بندری خوردن!


در جوانی سیاه پوشیدم

کوچه‌هامان فقط محرّم داشت

کیسه بوکسی هزار تکه شدم

زندگی مشت‌های محکم داشت

پشت هر شعر گریه می‌کردم

ادبیات لعنتی غم داشت


وسط حلقه‌ی مترسک‌ها

یک کلاغ سیاه بخت شدم

سیب را چیدم و زمین خوردم

آدم روزگار سخت شدم

توی پاییزهای بعد از تو

غمِ نارنجی درخت شدم


هرکجا زندگی قدم می‌زد

مرگ مشغول رفت و آمد بود

توی شادی اگرچه جمع شدیم

گریه‌هامان همیشه مفرد بود

آخر داستان نفهمیدیم

زندگی خوب بود یا بد بود...


#حامد_ابراهیم_پور


۱۷ شهریور ۹۷ ، ۱۱:۱۷ ۱ نظر
مجنونِ لیلی
نسبت به خود سخاوت داشته باشید

نسبت به خود سخاوت داشته باشید

زمانیکه بخواهید وصیت نامه بنویسید متوجه خواهید شد

تنها کسی که سهمی از داراییتان ندارد خودتان هستید

پس تا زنده هستید...

نسبت به خود سخاوت داشته باشید .


" تولستوی "


۲۷ دی ۹۴ ، ۱۸:۴۶ ۱ نظر
مجنونِ لیلی
دیگر چیزی را نمی‌شنوم...

دیگر چیزی را نمی‌شنوم...

دو گروه از مردان هیچگاه به زندگی بر نخواهند گشت...

آنان که به جنگ رفتند و آنان که عاشق شدند .


" رومن رولان "


۰۲ دی ۹۴ ، ۱۲:۰۲ ۱ نظر
مجنونِ لیلی
گاه گاهی دو سه گامی به عقب پای گذار...

گاه گاهی دو سه گامی به عقب پای گذار...

زندگی تصویریست!

قلم و کاغذ و رنگش از توست.

قلمت را بردار!

و به نقاشی آن همّت کن!


گاه گاهی دو سه گامی

به عقب پای گذار،

و تماشایش کن.


گر پسندیدی آن،

حرفی نیست.

غیر از آن بود، هنوز،

کاغذ و رنگ و قلم در کفِ توست.


تا زمانی باقیست،

قلمت را بردار

و به رنگی خوش تر،

روشن و روشن تر،

نقشِ دیگر انداز.

و به پیکارِ سیاهی پرداز...


۲۷ آذر ۹۴ ، ۱۳:۵۹ ۲ نظر
مجنونِ لیلی
رد پای قشنگی از خودت به جا بگذار

رد پای قشنگی از خودت به جا بگذار

با ﯾﮏ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﻣﯿﺸود ﺁﻫﻨﮓ ﮔﻮﺵ ﮐﺮﺩ؛
ﺑﺎ ﯾﮏ ﮐﺮ ﻭ ﻻﻝ ﻣﯿﺸود ﺷﻄﺮﻧﺞ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﺮﺩ؛
ﺑﺎ ﯾﮏ ﻣﻌﻠﻮﻝ ﺫﻫﻨﯽ ﻣﯿﺸود ﺭﻗﺼﯿﺪ؛
ﺑﺎ ﯾﮏ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺳﺮﻃﺎﻧﯽ ﻣﯿﺸود از زندگی گفت؛
ﺑﺎ ﯾﮏ ﺁﺩﻡ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺭﻭﯼ ﻭﯾﻠﭽﺮ ﻣﯿﺸود قدم زد...

ولی ....
ﺑﺎ یک ﺁﺩﻡ بی احساس
ﻧﻪ ﻣﯿﺸود ﺣﺮﻑ ﺯﺩ،
ﻧﻪ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﺮﺩ ،
ﻧﻪ ﻗﺪﻡ ﺯد ؛
ﻭ ﻧﻪ ﺷﺎﺩ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩ !!!!

یک ضرب المثل چینی می گوید :
برنج سرد را می توان خورد. 
چای سرد را می توان نوشید
اما ....
نگاه سرد را ، نمی توان تحمل کرد !!.....

از آدم های پر توقع فاصله بگیر...
مقیاست را به هم می ز نند ...
و حرمت مهرت را میشکنند !!!
چون آنها حافظه ضعیفی دارند
خوبیها را زود فراموش میکنند...

مهم نیست کف پاتو شستی یا نه؟!
حتی مهم نیست کف پات نرمه یا زبر
اما این مهمه
که وقتی از زندگی کسی رد می شی ؛
رد پای قشنگی از خودت به جا بگذار

۲۲ آذر ۹۴ ، ۲۱:۱۱ ۲ نظر
مجنونِ لیلی

همه ی آبادی فهمیدند...

عشق هم وصله ی ناجوری بود 
روی پیراهن بیرنگ دلم... 


همه ی آبادی فهمیدند... 
که چه اندازه دلم مجنون است....

۱۷ بهمن ۹۳ ، ۱۰:۵۸ ۰ نظر
مجنونِ لیلی

کوریم و نمی‌بینیم ، ورنه همه بیماریم

از زمزمه دلتنگیم ، از همهمه بیزاریم

نه طاقت خاموشی ، نه میل سخن داریم


آوار پریشانی‌ست ، رو سوی چه بگریزیم؟

هنگامه حیرانی‌ست ، خود را به که بسپاریم؟


تشویش هزار «آیا» ، وسواس هزار «اما»

کوریم و نمی‌بینیم ، ورنه همه بیماریم


دوران شکوه باغ از خاطرمان رفته‌ست

امروز که صف در صف خشکیده و بی‌باریم


دردا که هدر دادیم آن ذات گرامی را

تیغیم و نمی‌بریم، ابریم و نمی‌باریم


ما خویش ندانستیم بیداریمان از خواب

گفتند که بیدارید؟ گفتیم که بیداریم


من راه تو را بسته ، تو راه مرا بسته

امید رهایی نیست وقتی همه دیواریم


(حسین منزوی)

۱۵ مهر ۹۳ ، ۱۶:۵۳ ۱ نظر
مجنونِ لیلی

باز هم رهسپر کوی خداییم و سر تخت مراد ...

زندگی...

زندگی دفتری از خاطره هاست.خاطراتی مغشوش،خاطراتی شیرین،که به جان می گسلد


ما ز اقلیمی پاک که بهشتش نامند به چنین رهگذری آمده ایم.

گذری دنیا نام که ز نامش پیداست مایه پستی هاست .


ما ز اقلیم ازل ناشناسانه بدین ریل خراب آمده ایم ...

جوبکی تشنه به دیدار سراب آمده ایم.

ما در آن روز نخست تک وتنها بودیم ،

 پدر و مادر و فرزند نبود، خواهر و همسر و دلبند نبود ،


 یک زمان دانستیم پدر و مادر و فرزندی هست ، 

خواهر و همسر و دلبندی هست، ما همه همسفریم ، همه از سوی خدا آمده ایم، 

باز هم رهسپر کوی خداییم و سر تخت مراد پای بر تخته تابوت گذاریم همه 


تا ببینیم کی باز کجا چشم مان بار دگر سوی هم باز شود ،

 در جهانی که در آن هیچ ندارد اندوه ، زندگی با همه معنی ز نو آغاز شود.


۲۶ شهریور ۹۳ ، ۱۱:۲۶ ۰ نظر
مجنونِ لیلی